به نام خدای ریحانه رسول
اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
کجا زبان ما را رسد که وصف تو گوییم و کجا به اندیشه ما آید که ذکرتو آریم، و کجا توان قلم بود که نقش حسن تو نویسد و کدام آینه استکه درخشش نور تو را بتاباند.
فاطمه! اى دختر رسالت!
اى به حق واصل! اى ناجى شانههاى در بند بردگى! همه مىگفتند: ایندختر رسول خداست، او فرزند رهبر ماست. ولى تو یادگار همسرترا از گردنتباز مىکنى، و گردنى را با بهاى آن آزاد مىسازى، چرا کهمایه مسرت قلب پیامبر است.
فاطمه! اى زایر قبر شهیدان!
تو گلواژه شهادتى. تو بهشتیان را جلودارى. تو مظهر حیایى. چه کسىرا رسد که فرداى قیامت در مسیرت سر بر آرد. اى خلایق! سر فرودآرید! چشم فرو بندید که حیا مىآید. پس چگونه بود که همین دیروز،آرى آن روز که در سوگ بودى، تو را حرمت نداشتند؟ چه کسى درخانه توحید را پاس نداشت؟ چه کسى جمع بهشتیان را پریشان کرد؟تو را پدر، «شافعه» خواند چرا که بانوان بهشتى به شفاعت تو دربهشتخانه گزینند.
فاطمه! اى گلبانگ ولایت!
تا تو مىخروشیدى و تا بر منافقان بانگ برمىآوردى، کسى را یاراىسلطه بر ولى خدا نبود. تو «امابیها»ى پدر و همچون او، رکن همسربودى، و چه زود این دو استوانه ولى(ع) فرو ریخت. خواندهایم که توبعد از پدر، تبسم را از میان بردى. تو دیگر نخندیدى; خنده که هیچ،حتى تبسمى ننمودى; جز یک تبسم پرمعنا! براى چه بود؟ مگر آنگاهکه شبهتابوت ساخته دست دوست وفادارت «اسماء» را دیدى، کدامآرزویت را جامه عملیافته مىدیدى؟
شاید پیکرت را در آن، مصون از دیده بیگانه مىدیدى که بر این حسنقضا لبخند مىزدى. مگر در آن دل شب، چند نفر به مشایعتبدنپاکت مىآمدند؟ و شاید هم لحظه «لحاق» موعود را در ذهنتنقشبسته مىدیدى. تو نظارهگر چه عالمى بودى که بر آن لبخندمىزدى. نیک مىدانیم که تو پایان غم هجران پدر را و لقاىپروردگارت را در آن مىدیدى.
تو از پیراهن پدر چه مىبوییدى که مدهوش مىافتادى. تو یاد صداىمؤذن پدر کردى; مگر آن صدا یادآور چه خاطراتى بود؟ بلال کهدیگر بناى اذان گفتن نداشت، ولى چه کند که پاره تن مصطفى(ص)خواسته است. پس چرا این صدا در گوش مؤذن پیچید که: بلال! ادامهنده، که فاطمه(ع) جان داد!
فاطمه! اى راز سر به مهر!
تو مگر یگانه یادگار اشرف کاینات نبودى؟ چرا کسى نباید از درد توآگاه باشد؟ گویا تو با این سکوت، با عالمى سخن دارى; سخن از ظلمنفاقپیشگان; سخنى در سکوت; سکوت شبهاى على(ع) که پرستاریتمىکرد; سکوت غسل شب و دفن شب و پنهانى قبر. تو با على(ع) کهسرور سینهاش بودى، چه رازى، چه سرى، چه عهدى داشتى که باگونههاى تر، مقابل قبر مصطفى(ص) از قلتشکیبایى خود، در غمفراقتسخن مىگوید؟
راستى اى جلوهگاه صبر و رضا! مگر آن روز که نشان قهرمانى را بهبازویت گرفتى، به على(ع) نگفتى که چه گذشت؟ مگر به او نگفته بودىکه استخوان پهلو، ضربه دیده است؟ هاى! خلایقى که در قیامت، درمعبر عبور فاطمه(ع) سر به زیر و چشم بر هم مىنهید، آیا مىنگرید کهسامرىمسلکان، بر بازوى فرزند «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن اللهرمى» چه فرود مىآورند؟ آیا مىشنوید ناله جانسوز فرزند «و ماینطق عن الهوى، ان هو الا وحی یوحى» را که چه سان میان در ودیوار کمک مىطلبد؟
فاطمه! اى کوثر حیات!
حیات تو، شهادت تو، قبر تو، همه و همه، افشاگر خط سامرىصفتاناست.
اى مقتداى ما! خط سرخ شهادت را ملت ما، که امامشان آنان رافرزندان معنوى کوثر تو خواند، از تو و گلهاى دامنت گرفتهاند. نیکمىدانیم که حضور تو در صحنه محشر، محشر دیگر است. آنگاه کهقایمه عرش را به دست مىگیرى و داورى خون گل کربلایت راخواهانى.
به خداى کعبه سوگند که حق از آن تو است، و بهشت در انتظارت.آنک دلمان به حضور تو خوش است; ما را دریاب