سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، میراثی ارجمند و نعمتی عام وگسترده است . [امام علی علیه السلام]

وبلاگ بر و بچه های پیروان ولایت


حمید بدون پاهایش آسمانی شد

 

با بچه هاى صمیمى غواصى در پلاژدزفول دوره هاى سخت و نفس گیر آموزش غواصى را سپرى مى کردیم. اواخر سال 65بود. قبل از عملیات کربلاى چهار. آماده سازى براى عملیات کمتر از خود عملیات نبود. ساعتها تمرین در آب آن هم با سرماى زمستان طاقت و صبرى بسیار مى طلبید و اینهمه را بچه ها مى دیدند اما دم برنمى آوردند. آن روز طبق معمول قرار بود قرآن بخوانیم. براى شروع و اینکه از کجاى قرآن را شروع کنیم هر کس نظرى داشت. یکى مى گفت از اول، دیگرى مى گفت ازآخر و نفر سوم هم مى گفت فلان سوره. خلاصه هر کس پیشنهادى مى داد. آخر سر از بین همه سعید حمیدى گفت: همیشه رسم اینه که یا از اول قرآن را شروع کنیم یا از آخر! در حالیکه وسط قرآن همیشه مظلوم است. هیچکس حرفى نداشت. از وسط قرآن شروع کردیم به خواندن. آن روز گذشت. دوره آموزشى هم تمام شد. در یکى از شب ها دستور آماده باش و حرکت صادر شد. بچه ها وسایلشان را جمع کردند و سمت خط راه افتادیم. گردان غواص ما خط شکن بود. شب اول ما باید در ورودى میدان مین خط را مى شکستیم. با دشمن درگیر شدیم و منتظر مى ماندیم تا بچه هاى دیگر واحدها برسند. آن شب بچه ها دلاورانه خط را شکستند. به میدان مین هم رسیدند، معبرها را هم باز کردند. اما تیربارهاى بى رحم عراقى به آنان امان نداد. بچه هایى که ماه ها در دزفول با هم بودیم، اکثرشان پرپر شدند. کانالها بوى عطر عجیبى مى دادند. منورها بر پیکر غواص ها نور مى پاشیدند و ماه کمى آن طرف تر بر پیکرهاى غریب، آوازهاى دلتنگى مى خواند. نمى توانستم باور کنم دوستانم رفته اند. کنار ورودى معبر تعدادى از بچه هاى شهید توجهم را جلب کردند. آمدم بالاى سرشان. اولین کسى را دیدم شناختم. پیکر حمید بود. آرام و سربزیر گوشه اى از میدان مین آرمیده بود. به نزدیکى اش آمدم. لباس هاى غواصى هنوز بر تنش بود. دوست داشتم چهره اش را سیر نگاه کنم. به چشمهایش دقیق شدم که دیگر پلکى نمى زدند و دهانش که پر از گل و لاى بود. تعجب کردم که چرا گل ولاى! پاهایش هر دو قطع شده بود. دل کندن از او برایم سخت بود. عملیات کماکان ادامه داشت و نیروهاى تازه نفس جایگزین ما شدند. به عقب که آمدیم هنوز گل ولاى دهان حمید همچنان ذهنم را به خود مشغول کرده بود. یکى از بچه ها را دیدم که آن شب کنار او بود. وقتى که جریان را از او پرسیدم گفت: حمید از درد به خود مى پیچید، نمى خواست صدایش در بیاید و عملیات لو برود. به همین خاطر ...! عملیات که به پایان رسید برادرش هم به او پیوست و هر دو با هم تشییع شدند.

سیدباقر احمدى

 


 



هادی جاموسی ::: سه شنبه 85/5/3::: ساعت 4:25 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 14
کل بازدید :93911
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : واحد ترویج پیروان ولایت[144]
نویسندگان وبلاگ :
مسئول کانون (@)[14]

اکبر محرابی[4]
مرتضی ذادق آبادی[10]
مجتبی سخایی[30]
پیمان صفری[0]
امیر حسین حیات[0]
هادی جاموسی[21]
میثم سرو حسینی[34]
سعید احدزاده[0]
معاونت طرح (@)[6]

مصطفی خسرو ابادی[22]
مجید عزیزی نژا[0]
وحید مظاهری[2]
سعید پورذکریا[16]
بابک احمدی[0]
احسان ثبوتی[2]

 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<