دروغهایی که اینترنت به من آموخت(2)
■ اعدام انقلابی!
مدتی پیش تصویر این نامه در برخی از سایتها و وبلاگها منتشر شد و طبق معمول! برخی آن را باور کرده و در وبسایتها و وبلاگهای خود به آن اشاره کردند. در این نامه، متنی آمده مبنی بر ماموریت دادن فلاحیان وزیر اسبق اطلاعات به محمود احمدینژاد برای اعدام انقلابی جمعی از زندانیان. جعلی بودن نثر آن که از اساس مشخص است. بعد هم نامههای اداری در آن تاریخ معمولاً با ماشینتحریر تایپ میشد اما این نامه فونتش «زر سیاه» است و مربوط به تایپ کامپیوتری است. یعنی در آن تاریخ نرمافزارهای فارسی موسوم به نشر رومیزی نظیر زرنگار با این گستردگی وجود نداشت و بعد از آن سال بود که نشر رومیزی کامپیوتری و فارسی توسعه یافت. گذشته از آن اصلاً چه کسی در ایران میداند «فرماندهی محترم جنگهای نامنظم»! چه صیغهای است و چه سمتی است!؟ اصلاً آن 702 نفر قبلی (و آن 4۶۰ یا 260 نفر!؟) چه کسانی بودهاند که این حجم وسیع اعدام در آن سال هیچ سابقهای و سر و صدایی نداشته است!؟ این یکی از ناشیانهترین هوکسهای بررسی شده بود.
■ نامههای عمر و یزدگرد
نامههای موسوم به نامههای عمر و یزدگرد سوم که در مدتهای اخیر بارها در سایتهای مختلف و با ورژنهای نوشتاری مختلف نیز بارها دست به دست و ایمیل به ایمیل! گشته از آن نوع هوکسهای مشهور مدتهای اخیر به شمار میرود. غیر از جعلی بودن متن نامهها که اینجا به آن اشاره شده، به طور کلی وجود چنین نامههای در موزهی لندن هرگز تایید نشده است.
■ تصویر برخورد موشک حزبالله به ناو اسرائیلی
در پی وقوع جنگ اخیر اسرائیل و لبنان سایتهای مختلف خبری مشتاق درج هر نوع اخبار تازه از درگیریها بودند. در این التهاب رسانهای، سایت «انجمن دفاع از مقاومت اسلامی لبنان و فلسطین» که سایت فارسی و رسمی حزبالله لبنان به شمار میرود عکسی را با عنوان صحنه برخورد موشکهای حزبالله به ناوچه اسرائیلی منتشر کرد که در آن لحظات به دلیل التهابات جنگ باورپذیر مینمود و در دهها سایت و حتی برخی نشریات این عکس منتشر شد.
فقط کمتر کسی در آن روزها از خود سوال کرد این عکس که از زاویهی یک هلیکوپتر (هلیکوپتر چه کسی؟ حزبالله!؟) گرفته شده با آن شکار لحظهی تر و تمیز از لحظهی انفجار توسط چه کسی گرفته شده و اگر هم توسط خود نیروهای نظامی اسرائیل یا خبرنگاران آن گرفته شده چگونه با این سرعت به دست این سایت رسیده است؟
مدتی بعد مشخص میشود که عکس مربوط به سال 1998 و از یک سایت استرالیایی در زمینه صنایع دفاعی با عنوان Defense Industry Daily برداشته شده است. منبع اصلی عکس
در این مطلب، خبر صحیح بوده و عکس نابجا و یا در حیطهی جنگ روانی و تبلیغاتی استفاده شده و با وجود کشف منبع این عکس، سایت مذکور همان مطلب را تا این تاریخ و با همان تیتر حفظ کرده است.(تصحیح میشود: دقیقاً همین امروز آن عکس را از گزارشهای تصویری بدون هیچ توضیحی برداشتند. کش گوگل ). اشاره مجدد: روز بعد کش گوگل تازه شده و دیگر نمایش داده نمیشود. کسانی که این مطلب را همان روز اول خوانده باشند آن را مشاهده کردهاند. عجب قایم «موشک»بازی شد!؟
■ تهران شهر ماهوارهها
مدتی این عکس نیز به عنوان عکسی از تهران که پشتبامهای آن را انبوهی از دیشهای ماهواره پوشانده در سایتها و حتی برخی مطبوعات دیده میشد. در نگاه اول به خاطر بافت ساختمانها به نظر میرسد واقعاً تهران باشد اما عکس ظاهراً تصویر شهری در لبنان است.
خود عکس واقعی است. خبر غیرواقعی ضمیمه و تیتر آن این گونه القا کرده که اینجا زاویهای از تهران است.
■ اینترنت در ایران برای همیشه قطع میشود!
چند سال پیش یک نفر (فرض کنید نویسنده همین وبلاگ!) مطلب طنزی نوشت با عنوان: «اینترنت در ایران برای همیشه قطع میشود!» در این مطلب به مصاحبهای خیالی با دکتر معتمدی وزیر سابق ارتباطات اشاره شده که در آن به طنز عنوان شده بود به خاطر بعضی آسیبها اینترنت را در ایران قطع کرده و تمامی سرویسدهندهها را جمع میکنیم. چند روز بعد یکی از سایتها با حذف جمله آخر که بر خیالی بودن این مصاحبه تاکید کرده عین همان مطلب را با این تیتر منتشر نمود: «جمهوری اسلامی طرحی را برای بستن تمامی مراکز خدماتی اینترنتی در دستور کار قرار داده است»! پس از آن برخی سایتهای دیگر خبری و سیاسی این مطلب را با آب و تاب بیشتر منعکس کرده و تحلیلهایی نیز در این رابطه ارائه دادند .
در اینجا هوکس و خدعهای در کار نبوده بلکه یک مطلب طنز موجب شده تا این گمان واقعی بودن ایجاد شود و نشر آن توسط یک پایگاه خبری و استفادهی سیاسی از آن، جنبهی طنزآمیز بودنش را از بین برده و جدی نمایش داده است.
● یک مثال دیگر
حال اگر محض مزاح یک خبر این گونه و به نحوی حرفهای تنظیم شود و به دستتان برسد یا در یک سایت خبری یا یک وبلاگ بخوانید چه واکنشی به آن خواهید داشت و وقتی خبر گسترش یابد اصلاً از کجا خواهید فهمید که اصولاً چنین اتفاقی نیفتاده است!؟ (توضیح این که تمام اینها غیرواقعی و مندرآوردی است! لطفاً جدی نگیرید!):
○ گفتگوی مهم تلفنی احمدینژاد و مرکل
«به نقل از یک منبع موثق در ریاست جمهوری، آقای احمدینژاد صبح روز گذشته حدود یک ساعت با خانم آنجلا مرکل صدراعظم آلمان گفتگوی تلفنی دوستانهای داشت. این منبع که نخواست نامش فاش شود گفت: خانم مرکل ضمن قدردانی از نامهی آقای احمدینژاد اظهار داشته از وی به طور رسمی جهت دیدار در آلمان دعوت به عمل خواهد آورد.
وی گفت: رئیس جمهور نیز ابراز امیدواری کرد که روابط فیمابین در این دیدار بهبود یابد. آقای احمدینژاد ضمن اشاره به روابط تاریخی ایران و آلمان و انتقاد از سیاستهای آمریکا و انگلیس، نقش مستقل آلمان در اروپا و جامعهی ملل را ستود و گفت آلمان همیشه مهمترین شریک تجاری ایران بوده و امیدواریم بدون فشار قدرتهای بزرگ این همکاریها ادامه یافته و گستردهتر شود.
این منبع افزود: صدراعظم آلمان در این گفتگو نسبت به شراکت در برنامههای هستهای ایران ابراز تمایل کرده و اظهار داشته که آلمان آمادگی دارد در این زمینه با ایران همکاری کامل نماید.
به نظر میرسد برخی کشورهای اروپایی بدون توجه به موقعیت ایران در آستانهی تحریم قصد دارند روابط غیرعلنی و تجاری خود با ایران را همچنان دنبال کنند».
در پایان آقای احمدینژاد ضمن انتقاد از چاقی خانم مرکل وی را به کم کردن وزن تشویق کرد!
با کمی عکس و رنگ و لعاب کمتر کسی متوجه میشود که متن این خبر به کلی ساختگی است. عصر انفجار اطلاعات و رشد انواع رسانههای بومی و مدرن از این مکافاتها نیز دارد! که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی...
● ماکیاولیسم خبری
شاید بعضی از اینها در طبقهی هوکسها قرار نگیرند و همان ترفند یا خدعهی هدفمند یا جنگ روانی مد نظر سازندگان آنها باشد. یعنی نوعی منافع خاص تبلیغی و سیاسی حتی برای دیگران به وجود آورد. برخی شبکههای ماهوارهای فارسیزبان کلیپهایی با مضامین سیاسی پخش میکنند که در آن از تصاویر مشهور اعدام باند موسوم به کرکسها که علاوه بر قتل و تجاوز خانوادههای بسیاری را داغدار کرده بودند با عنوان اعدام آزادیخواهان و مبارزان ایران استفاده میکنند که به طور مطلق عملی اشتباه است. یا عکس مشهور صحنه اعدام افرادی که به کودکی تجاوز کرده بوده و تحت عناوینی نظیر حمایت از همجنسگرایان در مورد آن تبلیغ میشود و روی این گونه عکسها و اخبار که واقعیت آن چیز دیگری است مانور داده میشود.
اینجا این واقعیت وجود دارد که مخاطبینی که در داخل ایران از اصل ماجرا خبر دارند نسبت به پیام آن رسانه حداقل در ذهنشان بازخورد منفی نشان میدهند و خودبهخود نوعی بیاعتمادی به آن رسانه در ذهنشان نقش میبندد حتی اگر آن را عنوان نکنند و حتی اگر موافق نظریات و سیاستهای آنان باشند. این در کوتاهمدت آنان را به سمت رسانههای رقیب خواهد کشاند. رسانههای مختلف به ویژه سایتهای خبری اینترنتی گاهی به دام این «سیاهچالههای اینترنتی» میافتند و سایتی اطلاعرسانی که هر خبری را تنها به دلیل مطابقت با منافع خود منعکس میکند استعداد بیشتری برای افتادن به این سیاهچالهها و پایین آمدن اعتبار دارد.
سوال این است که ما تا چه حد مجازیم که از ناآگاهی انبوه مخاطبین خود استفاده کنیم و بعد تکلیف این نقیضه یا پارادوکس که مخاطب را با اخبار جعلی درگیر میکنیم و بعد کشف میشود که ماجرا در اصل چیز دیگری بوده و انواع و اقسام بهتانها نیز به افراد بسته میشود، چگونه جبران میشود و آیا «هدف وسیله را توجیه میکند» میتواند جای سلامت خبری و انعکاس بیطرفانه و واقعی اخبار را بگیرد یا خیر؟ پاسخ به این سوال را کارشناسان رسانههای مختلف و خود مدیران این رسانهها باید بدهند.
● پیشنهادهایی به مدیران سایتهای خبری در این زمینه:
1- دانش فنی خود را در زمینهی وب و نرمافزارهای مختلف به ویژه نرمافزارهای گرافیکی بهبود بخشید.
2- به عکسها و مطالبی که ماهیتاً حاوی یک مضمون جنجالی به ویژه در مورد شخصیتها و افراد یا اخبار سیاسی و مسائل روز مخصوصاً مسائل سیاسی و مذهبی هستند و توسط افراد دیگری خارج از تیم عکاسی یا گزارش شما به دستتان میرسد، شک کنید و تا از صحت آن اطمینان نیافتهاید از درج یا لینک دادن به آن خودداری کنید.
3- از مشاوره فنی و محتوایی کارشناسان وب، ادبیات و سایر رشتهها بهره بگیرید. در صورت نیاز و ضرورت درج یک خبر داغ (و البته مشکوک!)، حتماً پیش از درج خبر این کار را در اولویت قرار دهید. حتی میتوانید از تجارب و مشاهدات وبلاگنویسان و افراد باتجربه در عرصهی اینترنت ایرانی که با اسامی و افراد و وقایع بیشتری آشنا هستند و یا رویدادهای سطح نت را رصد و مانیتورینگ میکنند بهره بگیرید.
4- همیشه به یاد داشته باشید که میتوان یک عکس را به نحوی دستکاری کرد که تشخیص آن از واقعیت حتی برای کارشناسترین افراد نیز دشوار باشد. بنابر این به تحلیل اجتماعی و سیاسی خبر و عکس و رخدادهای روز و ارتباط آن با عکس بیشتر دقت کنید.
5- بیشترین ترفندها در مورد مسائل روز اتفاق میافتد. این مسائل ممکن است جنبههای گوناگون سیاسی و مذهبی و اجتماعی داشته باشند. حتی ممکن است وقایع تاریخی گذشته نیز به نوعی با مسائل روز پیوند خورده و موضوع را قابل باور نشان دهد و یا مطلب مورد نظر تنها نوعی طنز باشد.
6 - اعتماد مخاطبین و انصاف را فدای تبلیغات زودگذر یا منافع و دیدگاههای سیاسی خاص نکنید. این شیوهها کهنه و مطرود است و به دروغپردازی تعبیر میشود. «افشاگری» در ادبیات رسانهای و سیاسی ما بد تعریف شده و به تعریفی دوباره و سالم در جهت روشنگری عامهی مردم نیاز دارد. بسیاری از هوکسهای سیاسی از این اشتیاق رسانهها برای کسب اخبار و گزارشهای داغ و مثلاً افشاگرانه استفاده میکنند و با آشکار شدن واقعیت، این صاحبان آن رسانهها هستند که لطمه میبینند.
6- بیشترین خطاها و به دام هوکس افتادنها توسط رسانههای ایرانی خارج از کشور با رویکرد افراطی به مسائل صورت میگیرد. تا از صحت یک خبر یا عکس و اثرات آن مطمئن نشدهاید، اعتبار رسانهی خود را مخدوش نکنید. به ویژه در زمینهی نام اشخاص و نام مکانها دقت داشته باشید. بر وبلاگها و سایتهای شخصی این خطاها حرجی نیست ولی وقتی تیمی با عنوان یک خبرگزاری یا پایگاه خبری به منبع نشر اخبار غیرواقعی مبدل شود به تدریج اعتبار خود را از دست میدهد.
7- اگر متوجه شدید محتوای یک خبر یا یک عکس خاص صحت نداشته و نوعی ترفند است، بلافاصله در صفحهی همان خبر و بهتر است که در بالای آن، توضیح ضروری را قید کنید. این موجب جلب اعتماد و احترام بیشتر مخاطب به سایت شما خواهد شد.
8- ترفندهای هدفمند و تحریف واقعیت برای منافع سیاسی نیز هیچ گاه جای سلامت خبری و اطلاعرسانی سالم و اگر هم شد لحن غیرجانبدارانه را نمیگیرند. به تجربه ثابت شده است که پایدارترین و موفقترین و قابل اعتمادترین رسانهها همین رسانههایی هستند که اگر چه در ظاهر لحن محترمانه و بیطرفانهای هم دارند اما هوشمندانه سیاستهای خود را نیز دنبال میکنند و موجب جلب مخاطبین بیشتر میشوند.
○ امید که این مطلب بلند به کار مدیران سایتهای مختلف خبری به ویژه کسانی که سایت جدیدی با فعالیت اطلاعرسانی میسازند، بیاید. خطاها اجتنابناپذیر هستند اما گاهی درج یک خبر یا عکس موقعیتهای دشواری نظیر سؤتفاهم و جنجال و بحران به وجود میآورد که رسانهها را ناگزیر از پاسخگویی یا تبعات آن و حتی به برخوردهای قضایی میکشاند که به دلیل پیچیدگی فنی و محتوایی ذاتی اینترنت و توسعهنیافتگی آن در ایران قضاوت در این مورد را دشوارتر میکند.
* در رابطه با تعاریف هوکس و شایعه در فضای مجازی میتوانید به این دو مقاله مراجعه کنید:
- پیامها و شوخیهای فریبنده (Hoaxes)
- فضای سایبر و شایعه
صیغه شیرینترین لذت!
در تاریخ 29 فروردین امسال عدهای از زنان محجبه در اعتراض به بدحجابی در مقابل مجلس تجمع کردند. خبرگزاری مهر عکس هایی از این تجمع و حواشی آن تهیه کرد. متن تصویر پلاکارد یکی از این عکسها دستکاری شده و به این جمله تغییر یافت: «صیغه شیرینترین لذتی است که نصیب زن مسلمان میشود»! و به فاصله کمتر از چند روز در صدها سایت و وبلاگ منتشر شد. بسیاری آن را در سایت و وبلاگ خود به کار برده و تفسیرهای متعدد مذهبی و سیاسی نیز از آن ارائه دادند. تا جایی که حتی سعید ابوطالب نماینده تهران نیز جوگیر شده و در مجلس در مورد آن عکس جنجال به پا کرد! هنوز در برخی کلیپهای شبکههای ماهوارهای فارسیزبان این تصویر تحریفشده را به عنوان عکسی مستند از رویدادهای ایران به کار میبرند.
کاربرانی که با یک نرمافزار خوشنویسی نظیر چلیپا یا کلک کار کرده باشند یا حداقل قواعد خوشنویسی را بدانند در اولین نگاه و به سادگی متوجه جعل ناشیانهی نوشته میشوند. مخصوصاً چلیپا و نامهنگار و بسیاری نرمافزارهای خوشنویسی دیگر که فاصلهگذاری نامناسب نقطههای آن به خوبی مشهود است.
■ پاسارگاد زیر آب رفت
با انعکاس خبر عملیات ساخت سد سیوند در منطقه تنگهبلاغی و نزدیک بناهای تاریخی استان فارس و نزدیک شدن زمان آبگیری آن، موضعگیریهای بسیاری از سوی معترضین در سایتها و شبکههای مختلف ماهوارهای انجام پذیرفت و تومارهای بسیاری نیز در اعتراض به این عمل نوشته شد. در روزهای اخیر رندی تصاویر دستکاری شدهی فوق را با ذکر این خبر که پاسارگاد و مقبره کوروش زیر آب رفته است در اینترنت منتشر نمود که ادامهی ماجرا را میتوان حدس زد! در این خبر که توسط گروهی اینترنتی با عنوان ایران عشق تکثیر شده آمده است:
«اکنون خبری داریم که دل هر ایرانی عاشق و وطن دوستی را خشمگین و برافروخته میسازد! چندی پیش سد سیوند در حال آبگیری بود که با این کار پاسارگاد، آرامگاه کوروش کبیر، این بزرگمرد آریایی به زیر آب میرود. و اکنون این اتفاق افتاده است. سد آبگیری شده و آرامگاه کوروش کبیر و بخش بزرگی از پاسارگاد در حال فرو رفتن به زیر آب است».
منبع اصلی عکسها
توضیح این که سد سیوند تا این لحظه هنوز به مرحلهی آبگیری نرسیده است! هر دو یعنی هم متن و هم عکسها در این خبر فریبآمیز هستند.
■ مسخ دختر هلندی
قضیهی مسخ دختر هلندی به دلیل اهانت به قرآنخوانی مادرش، از مشهورترین هوکسهای مذهبی در اینترنت ایرانی است که در سال گذشته اتفاق افتاد. تصویر واقعی مربوط به مجسمهای ساخته پاتریشیا پیچینینی و از جنس سیلیکون و کائوچو و طرحی ژنتیکی در مورد تکامل حیوانات است که در نمایشگاه آثار وی به نمایش درآمده و از آن عکس گرفته شده است. یک سایت سرگرمی ترکی آن را نقل کرده و خبرگزاری آفتاب که بعداً صحت این خبر را رد کرد، آن را با تیتر «مسخ به خاطر توهین به قرآن» منعکس و به زودی در صدها سایت و نشریات مختلف تکثیر شده و حتی به تعداد زیاد از آن فتوکپی و تصویر تهیه و در محافل و شهرهای مذهبی توزیع شد.
خود عکس اصیل بوده و هیچ گونه دستکاری در آن رخ نداده است. این خبر ضمیمهی آن است که موجب ایجاد این ذهنیت و باور شده است.
■ کج شدن برج میلاد
اگر چه این قضیهی برج میلاد در آستانه نوروز 74 منشاء مطبوعاتی دارد اما در اینترنت نیز به دلیل انعکاس آن در سایت روزنامه شرق در همان ساعتهای اولیه به ویژه از سوی برخی سایتها و وبلاگهای خارج از کشور که از قضیهی شوخی نوروزی شرق اطلاع نداشتند و به محتوای طنزآمیز آن دقت نکرده بودند با واکنشهای بعضاً تند سیاسی علیه بیکفایتی مسؤولین نظام ایران مواجه شد! چون چند روزی نیز به نوروز مانده بود، این شبهه برای افراد بیشتر به وجود میآمد که خبر واقعی است. اتکای مطلق به اینترنت و در واقع روزنهی شیشهای مانیتور به عنوان تنها منبع خبرگیری نیز از آسیبهای جدی یک رسانه به شمار میرود.
ادامه دارد.............
بسم رب الزهرا
هر لحظه شهید راه حق باش
شنیده بودم که شهید،جان خود را به راحتی تسلیم حق می کند به مانند بو کردن گلی.
پدرم و دیگر رزمنده ها گفته بودند که در جبهه پیکر شهدا نورانی بود و صورتهایشان متبسم.
تصور می کردم لحظه شهادت و چگونگی اش را.
اما با چشمان خود ندیده بودم.
همیشه به شهید و شهادت و آرمانهای عظیم و مقدس در زندگی ام فکر می کنم.
و اینکه آیا می توان مرگی غیر از شهادت و به مانند شهید داشت؟.
لحظه جان دادنش را برایم توصیف کردند ...لا اله الا الله ، اشهد ان لا اله الا الله ، محمد رسول الله ،علی ولی الله...یا فاطمه الزهرا.
"فکر کردیم از هوش رفته اما اورژانس آمد و گفت همان لحظه در دم جان به جان آفرین سپرده است."
سختی جان دادن را تا کنون شنیده ای؟...
اما مرگ این بزرگوار به مانند مرگ شهدا بود.
و زمانی بیشتر متحیر شدم و شنیده هایم را به باور یقین رساندم که چهره اش را دیدم.
چهره ای که با تربت امام حسین ع و سربند و دستبند تربت پاکش و آب زمزم و فرات آراسته بودند.
آرام ، روشن و نورانی شده بود.
و لبخندی که بر لبانش نقش بسته بودو زندگان که بالای سر او به یاد دوران حیاتش در دنیا، ندای یا حسین (ع) سر داده بودند.
و ما مرده ایم و او زنده شده بود...
آن زمان در دم فهمیدم که می توان به مانند شهدا رفت.
که باید لحظه لحظه زندگی دنیویت رنگ و بویی خدایی بگیرد و هر لحظه شهید راه حق باید بود.
و این بانو ،مادر جانباز 70% بود که قریب 25 سال از فرزند جانبازش پرستاری کرد.
معلم قرآن و ذاکر و مداح اهل بیت بود و بنده همیشه شاکر خدا و هرگز کسی شکوه ای از رنج هایی که به پای فرزند جانبازش کشید از او نشنید.
هر لحظه که فرزند عزیز و جوان خود را در آن حال می دید به طبیعت مادری می مرد و زنده می شد اما خدا هم از او گلایه ای نشنید و فقط بعد از مرگش بود که مارا از رنج و دردی که صبورانه متحمل می شد با قطعه شعری که در وصیتنامه اش نوشته بود آگاه کرد.
کسی که ناز مرا می کشید، مادر بود
کسی که حرف مرا می شنید، مادر بود
کسی که رنج به پایم کشید، مادر بود
کسی که شیره جانش مکیدم من، مادر بود
کسی که در دل شب از صدای گریه من می جهید، مادر بود
کسی که خار می رفت پای من می دوید، مادر بود
چو غنچه جامه به تن می درید، مادر بود
کسی که پای نبی رنج کشید، مادر بود(مادر جانباز محمدنبی.ن)
برای شادی روح این اسوه صبر و ایثار که به حضرت فاطمه زهرا (س) اقتدا کرده بود دعا کنید و فاتحه بخوانید، باشد که در جوار رحمت حق و سفره مادرش فاطمه زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) و مورد رحمت و مغفرت حق تعالی قرار گیرد.
به نام خدای ریحانه رسول
اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
کجا زبان ما را رسد که وصف تو گوییم و کجا به اندیشه ما آید که ذکرتو آریم، و کجا توان قلم بود که نقش حسن تو نویسد و کدام آینه استکه درخشش نور تو را بتاباند.
فاطمه! اى دختر رسالت!
اى به حق واصل! اى ناجى شانههاى در بند بردگى! همه مىگفتند: ایندختر رسول خداست، او فرزند رهبر ماست. ولى تو یادگار همسرترا از گردنتباز مىکنى، و گردنى را با بهاى آن آزاد مىسازى، چرا کهمایه مسرت قلب پیامبر است.
فاطمه! اى زایر قبر شهیدان!
تو گلواژه شهادتى. تو بهشتیان را جلودارى. تو مظهر حیایى. چه کسىرا رسد که فرداى قیامت در مسیرت سر بر آرد. اى خلایق! سر فرودآرید! چشم فرو بندید که حیا مىآید. پس چگونه بود که همین دیروز،آرى آن روز که در سوگ بودى، تو را حرمت نداشتند؟ چه کسى درخانه توحید را پاس نداشت؟ چه کسى جمع بهشتیان را پریشان کرد؟تو را پدر، «شافعه» خواند چرا که بانوان بهشتى به شفاعت تو دربهشتخانه گزینند.
فاطمه! اى گلبانگ ولایت!
تا تو مىخروشیدى و تا بر منافقان بانگ برمىآوردى، کسى را یاراىسلطه بر ولى خدا نبود. تو «امابیها»ى پدر و همچون او، رکن همسربودى، و چه زود این دو استوانه ولى(ع) فرو ریخت. خواندهایم که توبعد از پدر، تبسم را از میان بردى. تو دیگر نخندیدى; خنده که هیچ،حتى تبسمى ننمودى; جز یک تبسم پرمعنا! براى چه بود؟ مگر آنگاهکه شبهتابوت ساخته دست دوست وفادارت «اسماء» را دیدى، کدامآرزویت را جامه عملیافته مىدیدى؟
شاید پیکرت را در آن، مصون از دیده بیگانه مىدیدى که بر این حسنقضا لبخند مىزدى. مگر در آن دل شب، چند نفر به مشایعتبدنپاکت مىآمدند؟ و شاید هم لحظه «لحاق» موعود را در ذهنتنقشبسته مىدیدى. تو نظارهگر چه عالمى بودى که بر آن لبخندمىزدى. نیک مىدانیم که تو پایان غم هجران پدر را و لقاىپروردگارت را در آن مىدیدى.
تو از پیراهن پدر چه مىبوییدى که مدهوش مىافتادى. تو یاد صداىمؤذن پدر کردى; مگر آن صدا یادآور چه خاطراتى بود؟ بلال کهدیگر بناى اذان گفتن نداشت، ولى چه کند که پاره تن مصطفى(ص)خواسته است. پس چرا این صدا در گوش مؤذن پیچید که: بلال! ادامهنده، که فاطمه(ع) جان داد!
فاطمه! اى راز سر به مهر!
تو مگر یگانه یادگار اشرف کاینات نبودى؟ چرا کسى نباید از درد توآگاه باشد؟ گویا تو با این سکوت، با عالمى سخن دارى; سخن از ظلمنفاقپیشگان; سخنى در سکوت; سکوت شبهاى على(ع) که پرستاریتمىکرد; سکوت غسل شب و دفن شب و پنهانى قبر. تو با على(ع) کهسرور سینهاش بودى، چه رازى، چه سرى، چه عهدى داشتى که باگونههاى تر، مقابل قبر مصطفى(ص) از قلتشکیبایى خود، در غمفراقتسخن مىگوید؟
راستى اى جلوهگاه صبر و رضا! مگر آن روز که نشان قهرمانى را بهبازویت گرفتى، به على(ع) نگفتى که چه گذشت؟ مگر به او نگفته بودىکه استخوان پهلو، ضربه دیده است؟ هاى! خلایقى که در قیامت، درمعبر عبور فاطمه(ع) سر به زیر و چشم بر هم مىنهید، آیا مىنگرید کهسامرىمسلکان، بر بازوى فرزند «و ما رمیت اذ رمیت، ولکن اللهرمى» چه فرود مىآورند؟ آیا مىشنوید ناله جانسوز فرزند «و ماینطق عن الهوى، ان هو الا وحی یوحى» را که چه سان میان در ودیوار کمک مىطلبد؟
فاطمه! اى کوثر حیات!
حیات تو، شهادت تو، قبر تو، همه و همه، افشاگر خط سامرىصفتاناست.
اى مقتداى ما! خط سرخ شهادت را ملت ما، که امامشان آنان رافرزندان معنوى کوثر تو خواند، از تو و گلهاى دامنت گرفتهاند. نیکمىدانیم که حضور تو در صحنه محشر، محشر دیگر است. آنگاه کهقایمه عرش را به دست مىگیرى و داورى خون گل کربلایت راخواهانى.
به خداى کعبه سوگند که حق از آن تو است، و بهشت در انتظارت.آنک دلمان به حضور تو خوش است; ما را دریاب
واقعه 15 خرداد از منظر سپهبد مبصّر(مسئول سرکوبی قیام 15 خرداد)
با وجود گذشت 42 سال از واقعه قیام 15 خرداد 1342 و به رغم نگارش کتابها و مقالات چندی درباره این خیزش مردمی، همچنان ابعاد گوناگون این رخداد به طور شایسته واکاوی نشده است. در این نوشته برخلاف تحلیلهای مرسوم، از منظر یکی از عوامل سرکوب قیام به این رویداد نگریسته میشود.
حدود نه سال پیش انتشارات کتاب ایران بخشهایی از خاطرات سپهبد محسن مبصر را منتشر کرد. در این میان مطالعه و بررسی گزیدهای از یادمانده های مبصر که به اتفاقات و ماجرای 15 خرداد اختصاص دارد، جالب است؛ به ویژه آنکه توجه داشته باشیم مبصر در آن هنگامه از سوی نصیری، رئیس شهربانی، عهده دار سرکوب قیام شد. به عبارت دیگر مسئولیت حفظ نظم و پیشگیری از شورش در قم به او محول گردید. مبصر در آن ایام معاون انتظامی شهربانی بود.
به هر روی، با آغاز نخستوزیری اسدالله علم، زمزمههای اعتراض و مخالفت مردمی به خصوص در قشر دیندار جامعه رو به فزونی نهاد. آن عصیان همگانی از همان روزهای نخست فروردین 42 شدت گرفت. مدرسه فیضیه قم، کانون پرالتهاب مبارزه به شمار میآمد. رژیم پهلوی متأثر از تصمیم نابخردانه ای تصمیم به اعزام نیروی نظامی به قم گرفت. به نوشته مبصر « شماری از سربازان گارد شاهنشاهی (گارد جاویدان) را با پوشاک غیرنظامی در روزی که قرار بود در مدرسه فیضیه تظاهرات برپا شود به آنجا فرستادند و آن سربازان روز دوم فروردین [1342] به مدرسه فیضیه ریختند و با طلبهها ... کتک کاری کردند و میگویند دو یا سه نفر هم از طلبهها کشته شدند.»
برای احدی کمترین تردیدی باقی نمانده بود که این نیروهای لباس شخصی همانا سربازان گارد شاه بودند، نظامیانی که فراموش کرده بودند ‹‹ کفش یک شکل سربازی›› به پا نکنند و « به صف نایستند» و به یکباره شعار « جاوید شاه» سر ندهند، آنان با این اقدام ناشیانه علائم و ردپای روشنی از خود به جای گذاردند؛ ردپایی که به کاخ شاه امتداد مییافت.
به اظهار مبصر ‹‹ این طرح را تیمسار نصیری پیشنهاد کرده و آقای علم آن را پسندیده و معلوم نیست چگونه به تصویب اعلیحضرت رسانیده و دستور اجرای آن را از سوی ایشان صادر کرده بود›› اجرای چنین عملیات ناپخته و کودکانهای تنها این پیام را در برداشت که اینک شاه مستقیماً به صحنه کارزار با روحانیان آمده است و به هر قیمتی قصد سرکوب آنان را دارد. شاه برگ برنده خود را که همانا توسل به قوه قهریه و سرکوب و ارعاب و قتل بود، رو کرد. در مقابل وی رهبر میانسال نهضت نوین اسلامی قرار داشت که دشمنان و مخالفانش نیز شجاعت و شهامت او را تحسین میکردند. به نوشته مبصر‹‹ [آیتالله] خمینی در آن روزها مدرس فقه و شخصی بسیار نترس و با جربزه و بی گذشت و مخالف سازش، شناخته میشد.»
سیزدهم خرداد 1342 مقارن با دهم محرم شد. روحانیان فرصت را مغتنم شمرده و به منظور تبلیغ گسترده رهسپار اقصی نقاط کشور شدند. براساس خبرهای نگران کننده ای که به زمامداران حاکمیت پهلوی رسیده بود، عوامل رژیم در آماده باش به سر میبردند. مبصر در یادماندههایش میگوید : « بامداد روز 12/3/42 تیمسار نصیری، رئیس شهربانی کل کشور مرا که معاونت انتظامی شهربانی را به عهده داشتم به دفترش خواند و گفت : امروز قرار است یکی از روحانیون به نام [آیتالله] روحالله خمینی در قم به منبر برود، از دولت و اصلاحاتی که در دست اجرا هستند انتقاد و به آنها اعتراض کند، چون آگاهی داریم که او در سخنرانی خود قصد تحریک مردم را دارد شما مأموریت دارید که هرچه زودتر خود را به قم برسانید و ترتیب کار را به گونهای بدهید که مردم پس از شنیدن سخنان تحریکآمیز وی دست به اغتشاش نزنند.» از این رو، به دستور نصیری، یگانی از لشکر گارد که در پادگان علیآباد مستقر بود برای حسن انجام مأموریت، در اختیار مبصر قرار گرفت. خواست نصیری از مبصر نیز روشن بود؛ جلوگیری از شورش مردم پس از سخنرانی امام.
روز عاشورا فرا رسید. سیل جمعیت از منزل آیتالله العظمی خمینی تا صحن و تا مدرسه فیضیه، خط سیر شکوهمندی پدید آورده بود و همه دیدهها به یک نفر دوخته شده بود. در چنین اوضاعی، مبصر به قم میرسد و به شهربانی میرود و تصمیم میگیرد تا شاید مانع ایراد سخنرانی آیت الله شود.
با خود اندیشیدم که بلکه بتوانم [آیتالله] خمینی را از رفتن به منبر منصرف کنم. به آگاهی شهربانی قم دستور دادم که کوشش کند گفت وگوی تلفنی مستقیم مرا نخست با [آیتالله] خمینی و سپس با شخصی به نام آقاحسن طباطبایی قمی فراهم نماید. آقاحسن طباطبایی اهل قم و زمانی نماینده قم در مجلس شورای ملی بوده و در قم و به ویژه در میان روحانیان نفوذ داشته است. او از دوستان سپهبد تیمور بختیار بود و اغلب به دیدن او میآمد و با من هم که رئیس ستاد فرماندهی نظامی تهران بودم آشنایی و دوستی داشت... ابتدا با طباطبایی گفت وگوی تلفنی کوتاهی داشتم.... گفت : تیمسار، شما اینجا چه میکنید، مگر از جانتان سیر شدهاید؟ مطالب بسیار ناهنجار و توهینآمیز نسبت به دولت و اعلیحضرت بیان نمود... بعد رئیس آگاهی با خوشحالی خبر داد که توانسته ارتباط تلفنی مرا با [آیتالله] خمینی برقرار کند... خود را معرفی کردم و گفتم که من یک سربازم و مأموریت دارم که امروز از هرگونه بی نظمی در قم جلوگیری کنم. این مأموریت را هم به هر قیمتی که شده انجام خواهم داد چون میدانم و یقین دارم که شما راضی نخواهید بود که در عاشورا در قم خون ناحقی بر زمین بریزد و بیگناهی کشته شود. میخواستم از شما خواهش کنم که از رفتن به مسجد خودداری فرمائید. با لهجه ویژه خود چنین گفت : اینکه نمیشود، همان طور که شما مأموریت جلوگیری از بی نظمی در قم را دارید، من هم ماموریت دارم به مسجد بروم و منبر بگیرم و با مردم که منتظر هستند گفت وگو کنم و مطالب لازم را برای آنها شرح دهم و آنها را راهنمایی کنم. این تکلیف شرعی من است.
پاسخ قاطع و شفاف مرجع عالیقدر و زعیم نهضت، نشان دهنده عزم و اراده قوی ایشان در پیشبرد هدفهای مقدس جنبش و آشتیناپذیری در برابر حاکمیت پهلوی دوم و عوامل وی به شمار میآید. حوالی ظهر 13 خرداد/ 10 محرم، آیتالله العظمی خمینی به منبر رفت و طی سخنان شدیداللحنی از سیاستهای شاه انتقاد کرد.
مبصر به گاه سخنرانی رهبر جنبش، تنها به یادداشت برداری از بیانات ایشان اکتفا میکرد، تا در اولین فرصت آن را به اطلاع مرکز برساند. مبصر بنابه اقرار خود برای کنترل آشفتگی عصبی و خودداری از حمله به مراسم مبادرت به خوردن تعدادی قرص « لیبریوم» میکند. به نوشته مبصر « من آن قدر قرص مسکن خورده بودم که در حال نزدیک به بیهوشی بودم.» به گفته مبصر، وی روزهای چهاردهم و پانزدهم خرداد را در بستر بیماری گذراند و روز واقعه (15 خرداد) به صدای زنگ تلفن از خواب برخاست. نصیری از آن سوی خط، وی را به سرعت احضار میکند و به او اطلاع میدهد که شب گذشته آیتالله العظمی خمینی دستگیر شده و مردم قم و اطراف تا بامداد اجتماع کرده و به تظاهرا ت پرداختهاند و شهربانی را محاصره نمودهاند و ژنرال در خواب بوده است. به دستور شخص شاه بار دیگر مبصر عازم قم میشود. سرتیپ پرویز خسروانی، سروان کاویانی و سرهنگ پرتو، همکاران اصلی او در این مأموریت بودند.
به گفته مبصر حدود 100 هزار نفر اطراف مقر ژاندارمری قم در انتهای جاده تهران ـ قم، نزدیک پمپ بنزین اجتماع کرده بودند. خیابانهای اصلی شهر منتهی به حرم حضرت معصومه (س) نیز مملو از جمعیت بود. رگبار گلوله به سوی جمعیت شلیک میشود. مبصر در خاطراتش خود را مبرا از صدور دستور تیراندازی به مردم و به خاک و خون کشیدن آنها، قلمداد میکند و شلیک به جمع کثیری از مردم بیگناه را یک اقدام شتابزده و واکنشی متأثر از اوضاع برهم ریخته میداند، در عین حال که سروان کاویانی را به خاطر این آتشبازی ستایش میکند. به نوشته مبصر این درگیری خونین با به جا نهادن 27 کشته، حدود چهل دقیقه ادامه یافت و پس از پراکنده شدن جمعیت، وی به کار سروسامان دادن اوضاع مغشوش و از هم پاشیده شهر قم پرداخت. به نوشته مبصر :
« 1. پیش از هر کار درباره جمعآوری اجساد و فرستادن زخمیها به بیمارستان و زدودن آثار زدوخورد به فرماندار و شهردار قم آموزشهای لازم داده شد.
2. دستور دادم درهای زیارتگاه را ببندند و کسی را جز چند خدام شناخته شده به داخل راه ندهند.
3. نقشه شهر قم را از شهردار خواستم تا ترتیب کار حفاظت اماکن و چهارراههای حساس شهر داده شود و...»
با اقدام سبعانه مبصر و تیم همراهش، اوضاع قم با برجای نهادن شهدا و مجروحان فراوان به حالت عادی بازگشت و روز بعد وی به اتفاق نیروهای تحت فرماندهیاش، فاتحانه از شهر بازدید میکند و شبانگاه به تهران بازمیگردد. در تهران پاکروان تحسینگر اقدامات او است. در ملاقات با علم، نخستوزیر او را با « قربان وجودت» گردم مورد خطاب قرار میدهد. مبصر 23 سال بعد، هنگام تدوین خاطراتش، از واقعه 15 خرداد 42 به مثابه زمینه ساز انقلاب 22 بهمن 57 یاد میکند و در برابر سازش ناپذیری امام سر تعظیم فرود میآورد. در پی این رخداد، نصیری به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور و مبصر به مدت شش سال به ریاست شهربانی منصوب میشود و در واقع ارتقاء مقام مییابند. سپهبد مبصر در سال 1375 در سن 79 سالگی هنگامی که از میهمانی شبانه در خانه ارتشبد فریدون جم به خانه بازمیگشت بر اثر سکته قلبی در خیابانی در لندن درگذشت.
سخن از پروانه هایى است که گرد شمع وجود امام جمع شدند و ازگرمى ولایت و پرتو انوار خورشید درخشان حضرتش بهرهها بردند واز یار سفرکرده و خاطرات جاودان پیوندش با ساحت مقدس عترت سخنگفتند تا همه نسلها با پیروى از حضرتش در شمار ارادتمنداناهلبیت: جاى گیرند. در اینبخش به فرازهایى از آن خاطرات اشارهمىشود. باشد تا از سیره عملى این اسوه علم و عمل جرعهاىبرگیریم و مشعلى فرا روى نسل جوان بر افروزیم. انشاءالله.
آقاى سیدحمید روحانى مىگوید:
یکى از علما براى من نقل مىکرد که یک سال تابستان به اتفاقامام و چندتن دیگر از روحانیون به مشهد مشرف شدیم و خانهدربستى گرفتیم. برنامه ما چنین بود که بعد از ظهرها، پس ازیکى دو ساعت استراحت، از خواب بلند مىشدیم و به طور دستهجمعىروانه حرم مطهر مىشدیم و پس از زیارت و نماز و دعا به خانهمراجعت و در ایوان باصفایى که در آن خانه بود، مىنشستیم و چاىمىخوردیم. برنامه امام این بود که با جمع به حرم مىآمدند، ولىدعا و زیارتشان را خیلى مختصر مىکردند و تنها به منزلبرمىگشتند; و آن ایوان را آب و جارو مىکردند، فرش پهنمىکردند، سماور را روشن مىکردند و چاى را آماده مىساختند; ووقتىکه ما از حرم باز مىگشتیم، براى ما چاى مىریختند.
یک روز من از ایشان سوال کردم که این چه کاریه، زیارت و دعارا به خاطر آنکه براى رفقا چاى درست کنید مختصر مىکنید و باعجله به منزل باز مىگردید؟ امام در جواب فرمودند: من ثواب اینکار را کمتر از آن زیارت و دعا نمىدانم.
آقاى سید حمید روحانى مىنویسد:
امام در آن حدود پانزده سالى که در نجف مىزیستند، جز در موارداستثنایى، هر شب ساعت 3 بعد از نصف شب در کنار قبر حضرتعلى(ع) بودند; و حتى وقتى حکومت نظامى اعلام مىشد و رفت و آمددر خیابانها ممنوع بود، به پشتبام مىرفت و از دور امام خود رازیارت مىکرد.
آقاى سید حمید روحانى مىنویسد:
«... در اغلب ایام زیارتى در کنار قبر امام حسین(ع) بودند،در دهه عاشورا هر روز زیارت عاشوراى معروفه را با صدمرتبه سلامو صدمرتبه لعن مىخواندند.»
2_مرحوم آقاى املائى مىفرمود: روزىدر حرم مطهر امام حسین(ع) امام خمینى را دیدم که در میانانبوه زوار گیر کرده و قدمىنمىتواند پیش بگذارد. به جلو دویدهبه کنار زدن مردم و بازکردن راه پرداختم. امام با تعرض و تغیرمرا منع مىکردند. ومن بىتوجه به منع ایشان به کار خود ادامهمىدادم. یکباره متوجه شدم که امام از مسیرى که من براى ایشانبازکردهام نیامده و تغییر مسیر داده، در لابه لاى جمعیتبه راهخود ادامه مىدهد.
آقاى سید حمید روحانى در این باره مىنویسد:
در تشرف امام خمینى به حرم مطهر امیرالمومنین(ع) با آن آدابخاص زیارت آن حضرت، باز شایان توجه است:
باکمال ادب و متانت اذن دخول مىخواندند. سپس از طرف پایینپاوارد حرم مىشدند و مقید بودند که از بالاى سرمطهر حضرتامیرالمومنین(ع) عبور نکنند. چنانکه در روایات وارد شدهاست. و هنگامى که مقابل ضریح مطهر مىرسیدند، زیارت امینالله یا زیارت دیگرى را بانهایت اخلاص مىخواندند، بعد دوبارهبه طرف پایینپا بر مىگشتند و در گوشهاى از حرم نماز، زیارت،دعا نشسته مىخواندند; باز دو رکعت نماز و سپس بلند مىشدند وبا رعایت آداب و اخلاص تمام از حرم مطهر خارج مىشدند.
آقاى محمد على انصارى، یکى از اعضاى دفتر امام خمینى(ره)،مىگوید:
علاقه امام به اهلبیتعلیهم السلام وصف ناشدنى است; امام عاشقآنهااست. عاشقى که تا صداى یاحسین بلند مىشود، او بىاختیاراشک مىریزد. امام با اینکه در برابر مصیبتها صابر است و حتىدر برابر مشکلاتى چون شهادت حاج آقا مصطفى اشک نمىریزد اما بهمجرد اینکه یک روضهخوان بگوید: «السلام علیک یا اباعبدالله»، قطرات اشک از دیدگانش فرو مىچکد; و این واقعا علاقه کمىنیست; ودر همان مواقعى که بسیارى از شبهروشنفکران قبل از انقلاب بهعزادارى و سینهزنى مىتاختند و اگر این فرهنگ رشد پیدا مىکرد،آثارى از شعائر اسلام باقى نمىماند و ما را از درون بىمحتوامىکرد. امام شدیدا به ترویج همان سنتهاى دیرینه عزادارىمىپرداخت و مردم را به برگزارى هرچه باشکوهتر عزادارىهاىاهلبیتعلیهم السلام سفارش مىکند.
آقاى محمدعلى انصارى مىگوید:
یک روز که روز شهادت حضرت فاطمه(س) بود، از امام تقاضا شد کهدر جمع برادران دفتر، که به همین مناسبت تشکیل داده بودند،حاضر شوند. امام آمدند و نشستند، به مجرد اینکه یکى ازبرادران دفتر شروع به خواندن مصیبت کردند، امام با صداىبلندگریه کردند که ایشان براى ملاحظه حال امام مصیبت را کوتاهکردند و قطرات اشک هم چون دانههاى مروارید برگونههایشان فرومىغلتید و با اینکه دنیا وتبلیغات روى گریه امام تفسیرهاىمختلف مىکنند، امام باکى ندارند که حتى در صفحه تلویزیون نیزبه خاطر ابىعبدالله(ع) گریه کنند و اشک بریزند.
آقاى محمدعلى انصارى در این باره مى گوید:
یک روز یکى از طلاب در مدرسه رفاه به امام عرض مىکند که: شماچرا در بین صحبتهایتان از امام زمان کمتر اسم مىبرید؟
امام به محض شنیدن این سخن درجا ایستادند و فرمودند:
چه مى گویى؟ مگر شما نمىدانید ما آنچه داریم از امام زمان استو آنچه من دارم از امام زمان(عج) است و آنچه از انقلاب داریماز امام زمان است.
آیة الله سید حسن طاهرى خرمآبادى مىگوید:
امام شبهاى محرم، مجالس روضه، که در محلات قم برگزار مىشد،شرکت مىکردند. براى اینکه مردم را تشویق کنند، هم گرمنگه دارند.
آن شب که ایشان را مىخواستند دستگیر کنند، ولى هیچ کس خبرنداشت; تلفنها را قطع کرده بودند، تلفن منزل ایشان قطع شدهبود. نزدیک غروب بود من آمدم منزل ایشان، آقاى صانعى به منگفت: تلفن منزل امروز قطع است. فکر مىکردیم تلفن عیبى پیداکرده است. فکر نمىکردیم که مىخواهند ایشان را دستگیر کنند.
مجلس روضه هم صبحها در منزل امام منعقد بود. به من گفتند: کهفردا صبح بیایید منبر بروید. من هم قبول کرده بودم که فرداآنجا منبر بروم.
آن شب امام رفتند مجلس روضهاى در یکى از محلههاى قم. ماهمرفتیم و مردم استقبال خیلى عجیبى از ایشان کردند و ما آن شبرا خدمت ایشان در مجلس بودیم و ایشان برگشتند.
دوستان به ما گفتند که: همان نزدیکیها که منزل یکى از رفقابود، بیایید و شب را بخوابید.
گفتم: نه، مى روم منزل.
رفتم منزل. صبح بود که من داشتم آماده مىشدم که به منبر برومکه خبر آوردند که امام را نزدیکیهاى طلوع فجر آمدهاند ودستگیر کردند.
آقاى محمدحسن رحیمیان مىنویسد:
روزهاى ملاقات عمومى در حسینیه جماران، که مردم از یکى دوساعتقبل تدریجا جمع مىشوند، گاه و بیگاه صداى صلواتشان بلند مىشدو طبعا صداى این صلواتها در داخل به گوش امام مىرسید.
یک وقتى متوجه شدیم که امام باشنیدن صداى صلوات و نام مبارکپیغمبراکرم(ص) آهسته صلوات مىفرستند; و مدتها دقت داشتم وهیچگاه ندیدم که ایشان صداى صلوات را بشنوند و صلوات نفرستند.
مرحوم آقاى مصطفى زمانى مىنویسد:
هرکجا روایتى از امام(ع) به میان مىآمد و یا نام راوى، ازآنان احترام مىکرد. در مورد امامانعلیهم السلام مىفرمود: «سلامالله علیهم اجمعین» و در مورد راوى با کلمه «رحمةاللهعلیه» یا «رضوان الله علیه» نام او را بیان مىداشت. عشق بهخاندان عصمت و طهارت بود که براى دفاع از حریم آنان، کتاب کشفاسرار را نوشت و براى زیارت خانه خدا و کربلاى امام حسین(ع)
کتابهاى خود را فروخت. بارها شد که ضمن بیان روایات ائمهاطهارعلیهم السلام از حالات آنان هم نقل مىفرمود که مسائل اسلامىبه صورت فرمولى عرضه نشود بلکه روح معنوى شاگرد هم تکاملیابد.
آقاى محمد حسن رحیمیان مىنویسد:
حضرت امام مدظله در یک مراسم ملاقات در حسینیه جماران بطوراستثنایى به جاى آنکه در جایگاه روى صندلى بنشیند... روى زمیننشستند، آن هم روز عاشورا و به احترام عزادارى امام حسین(ع)
بود.
آقاى محمدحسن رحیمیان در این باره مىگوید:
یک روز به مناسبتیکى از وفیات ائمهعلیهم السلام چندنفرى، بهعنوان خواندن دعاى توسل، به اتاق امام رفتیم.
همه رو به قبله نشستند و شروع به دعا کردند. بعد از شروع،امام وارد شدند و صف نشستند و همراه با همه دعا خواندند.
در اثناى دعاى توسل، یکى از آقایان ذکر مصبیت مختصرى کرد. باآنکه ذاکر روضهخوان ماهر نبود و با حضور امام دستپاچه شده بودو صدایش هم مرتعش و بریده بریده بود، همین که شروع به روضهکرد با آنکه هنوز مطلب حساسى را بیان نکرده بود، امام چنان بهگریه افتادند که شانههایشان به شدت تکان مىخورد و بنده وقتىزیر چشم به سیماى امام نگاه کردم، دانههاى متوالى اشک را کهاز زیر محاسن معظمله روى زانویشان فرو مىافتاد، دیدم.
آقاى محمدحسن رحیمیان مىنویسد:
امام در مدتى که در نجف اشرف بودند، در تمام شبهاى شهادتمعصومینعلیهم السلام در منزلشان ذکر مصیبت داشتند و به مناسبترحلتحضرت زهرا(س) این برنامه سه شب ادامه داشت; و آن گریهکردن و اشک ریختن بدون استثناء در همه این روضهخوانیها مشهودبود.
آقاى سیدعلىاکبر محتشمى مىگوید:
از جمله حوادثى که در فرانسه اتفاق افتاد در رابطه با آن حالتخلوص و علاقه و محبتى که امام به ائمه اطهار داشتند، ما روزهاکه مىشد کلیه گزارشهاى شب گذشته را که به وسیله تلفن از ایرانرسیده بود، مىنوشتیم و احیانا آنهایى که لازم بود عین صدا راامام بشنوند، جمعآورى مىکردیم و خدمت امام مىرسیدیم و اینگزارشها را خدمتشان تقدیم مىکردیم و اگر توضیح هم لازم بود،توضیح مىدادیم.
اول محرم شده آن روز طبق معمول وقتى گزارشها را بردیم خدمتامام، دیدیم امام در اتاق قدم مىزنند و با تسبیح ذکرى مىگویندو مشخص شد که امام زیارت عاشورا را طبق معمول که در سالهاىگذشته هر سال در ایام عاشورا صبح مشرف مىشدند حرم و زیارتعاشورا را در حرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) مىخواندند، در پاریسهم همان برنامه را ادامه داده بودند و زیارت عاشورا رامىخواندند. امام تذکر فرمودند که از این به بعد در این ساعتگزارشها را نیاورید که در این ساعت من مشغول هستم و اینبرنامه ادامه داشت در ایام عاشورا.
آقاى سیدعلىاکبر محتشمى در این باره مىگوید:
روز تاسوعا من در محوطه قدم مىزدم که آقاى اشراقى آمدند وگفتند: که امام فرمودند: «که شما آماده باشید یک ساعتبه ظهرمن مىخواهم بیایم بیرون و باید امروز روضه بخوانى.» من متحیرشدم، چون یک همچون آمادگى نداشتم که در آن شرایط و محیطروضهبخوانم. عرض کردم که: خدمت ایشان عرض کنید که من آمادگىندارم تا روضهاى که مناسب این شرایط و در جو پاریس و در میاندانشجویان باشد، خدمت امام بخوانم. روضهاى که من مىدانم همانروضههایى است که در مجالس معمولى ایران خوانده مىشود. یکهمچنین روضهاى من مىتوانم بخوانم. بعد امام پیغام دادند کهبگویید:
«به فلانى که همان روضه را مىخواهم و همان روضه باید اینجاخوانده بشود. » من از این جریان حس کردم که امام در هرحال آنعلاقهاى که به ائمهاطهار دارند و به آن محیطى را که براى آنمحیط مبارزه مىکنند، احترام مىگذارند و همان محیط را مىخواهندو همان آداب و رسومى که از متن اسلام هست و بیش از هزار سالمسلمانها با آن بودند را مىخواهند ولو اینکه در پاریس و درقلب سرزمین غرب باشد. در آن روز جمعیت زیاد بود، خبرنگارانفراوانى هم آمده بودند، ساعتیازده امام تشریف آوردند و امامبسیار محزون بود. من خدمت امام نشستم. امام اشاره کردند به منکه روضهبخوان و من شروع کردم روضهخواندن.
براى کسانىکه از سراسر کشورهاى غرب آمده بودند براى دیدن امامبسیار غیرمترقبه بود این منظره، در شرایطى که امام در مقابلششاه و آمریکاست و مبارزه مىکند، روز تاسوعا بنشیند و براىامام حسین(ع) گریه کند.
جمعیت خیلى زیاد بود و خبرنگارها هم این مجلس را ضبط مى کردند.
از همان اولى که شروع کردم به روضه، امام گریه کردند. در وسطروضه بود که متوجه شدم تمامى جمعیتى که در آنجا بودند،یکپارچه گریه مىکردند و حتى یادم مىآید که شاید در حدود یکربعبعد از اینکه روضه ما تمام شده بود، هنوز عدهاى گریه مىکردند;و یکى از برادرهایى که آنجا بود، برادرمان دکتر فکرى بود. آمدو صورت مرا بوسید و گفت: که من بیست و پنجسال در فرانسه هستمو از فرهنگم جدا شده بودم، از دینم جدا شده بودم، از مسائلمکتبى و مذهبى جدا شده بودم، از ائمه اطهار هم جدا شده بودم وامروز با این برنامه و روضه که تو خواندى مرا به همه چیزبرگرداندى، به مذهبم، به مکتبم، به فرهنگم. و تا آن لحظه هممن دیدم چشمهایش اشکآلود بود; و این روضهخوانى، شب عاشوراخوانده شد.
آقاى سید محمد جواد علم الهدى مى گوید:
یکى از خاطرات شخصى من با حضرت امام این بود که آن موقعى که(در) مجلس شوراى ملى آن عصر به فرمان استعمارگران مطلبى مطرحشد به عنوان «انجمنهاى ایالتى و ولایتى...» و اینکه نام مقدسقرآن و قسم به قرآن که وظیفه هر نمایندهاى است که قسم بخورد ومتعهد شود، برداشته شود و به جایش کتاب آسمانى گفته شود; واینکه اسم اسلام از روى این کشور به گونهاى برداشته شود بهبهانه اینکه بتوانند ملتهاى دیگر هم دراین کشور دستاندر کارباشند.
تنها این سه جمله نبود; بلکه امام هشدار مىداد که این یک نوعرقیت و استعمار خانمانسوزى است که همه مقدسات اسلام را لگدکوبمىکند. حضرت امام لازم دیدند که شبها... استادان حوزه علمیه قمرا جمع کنند و در این باره شور و مشورتهایى بشود. ..، به دولتوقت هشدار بدهند و مىدادند و اعلامیههایى صادر مىشد. من به اذنامام مامور شدم که بلادى که در قسمتشرق ایران قرار گرفته(یعنى استان خراسان) را از مشهد مقدس تا زاهدان که دورترینشهربود، بروم و علماى بلاد را ببینم; و براى بعضى از بزرگانشانکه حائزاهمیتخاصى از حیث نفوذ مردمى بودند با قلم مقدسشاننامه نوشتند. شبى که عازم بودم، خدمت ایشان شرفیاب شدم و اماماز اندرون تشریف آوردند بیرون و نامهها را به من لطف کردند واین جمله را فرمودند: «شما قبل از اینکه با هرکس ملاقات کنید،اول مشرف بشوید حرم مطهر ثامن الحجج علىابن موسىالرضا(ع) و اززبان من به آن حضرت بگویید که آقا! کار بسیار عظیم و مسالهخطیرى پیش آمده و ما وظیفه دانستیم قیام کنیم، چنانچه مرضىشماست ما را تایید کنید.»
استاد عمید زنجانى مىگوید:
از نکاتى که من مىتوانم از آن دورهاى که در نجف در خدمتحضرتامام بودم و این افتخار بزرگ نصیبم بود، یادآورى کنم، مسالهکیفیت زیارت حضرت امام هست که براى ما جالب بود. زیاد اتفاقمىافتاد که ما مىرفتیم در حرم مطهر حضرت امیر(ع) فقط از دورمنظره زیارت امام را نگاه مىکردیم.
دو مورد بود که مخصوصا طلابى که حال و هوس این کارها را داشتندمعمولا مىآمدند تماشاى زیارت مىکردند.
یکى زیارت مرحوم آقاى امینى بود که دیدنى بود; و ایشان وقتىحرم مشرف مىشدند حالاتشان به قدرى جذاب و گیرا و چنان طبیعى وخالصانه بود که واقعا انسان را وادار مىکرد که بایستد و اینزیارت را تماشا کند; و بارها دیده مىشد که مرحوم علامه امینىجلوى ضریح مطهر مىایستاد و یا مىنشست و هیچ نمىگفت، یعنى لبهاحرکت نمىکرد که آدم فکر کند که دارد زیارتنامه مىخواند; ولىهمین طور اشک از چشم به پاى چشم و صورتش جارى مىشد.
مورد دوم زیارت حضرت امام بود که هر شب ایشان مشرف مىشدند بهحرم مطهر حضرت امیر(ع) و مقید بودند که متن زیارت را بخوانندو جاى خاصى بود که حضرت امام مىآمدند آنجا و از روى مفاتیحدعا مىخواندند.
... زیارت امام خیلى طولانى بود. دعایى مىخواندند. زیارتعاشورا مىخواندند و نماز مىخواندند. بعد از اینکه تمام مىشد،حضرت امام در کنار ضریح مطهر مىایستادند و ظاهرا یک زیارتامین الله هم مىخواندند.
این کیفیت تشرف امام به حرم حضرت امیر(ع) و کیفیت زیارتشانواقعا جالب بود و حالت امام در دعاخواندن و زیارت، یک حالت ازخود بىخود شدن بود که کاملا آن عمق اتصال روحى با آن صاحب ضریحو مزار و امامى که امام زیارتشان مىکردند، این اتصال روحى ومعنوى کاملا آشکار بود. همین منظره در کربلا در حرم حضرتاباعبدالله و حضرت ابوالفضل سلام الله علیهما اجمعینمشاهده مىشد. یکبارهم که ما اول ورود حضرت امام تا سامرارفتیم; و در سامرا و کاظمین هم همین طور بود.
آقاى على دوانى مى گوید:
یکى از خاطرات جالبى که از امام دارم این است که معظمله بهقدرى مسلط برخود هستند و خویشتندار مىباشند که شاید حدى نتوانبراى آن تصور نمود.
... بارها مىدیدم که در مسجد بالاى سرحضرت معصومه(س) یا خانهبعضى از آقایان علما که در مجلس روضه نشسته بودند، هرچه واعظیا هرکس مىگفت، چه شیرین و چه تلخ، چه حزنانگیز و چه خندهدار،عدهاى تبسم مىکردند یا مىخندیدند و جمعى تحت تاثیر مطالب حزنانگیز سرتکان مىدادند و با صداى بلند گریه مىکردند; ولى امامهمچنان آرام و بىتفاوت نشسته و فقط گوش بودند که واقعا باعثتعجب هر بیننده بود; ولى همین که لحظه ذکر مصیبت اهلبیتعلیهمالسلام فرا مىرسید، امام دستمال از جیب در مىآوردند و آنا وبىاختیار مىگریستند و اشک مىریختند.
گاهى مىدیدم که دستمال را با دست تا حدود دهان گرفته بودند وبه سخنان واعظ یا روضهخوان گوش مىدادند و در همان حال قطراتدرشت و پىدرپى اشک از دو سمت صورتشان جارى بود.
آقاى محمد فاضلى اشتهاردى مىگوید:
حضرت امام تواضع عجیبى نسبتبه طلبه هایى که درسخوان بودند،داشتند. طلبه، روضهخوان، مداح اهلبیت علیهم السلام را کهمىدیدند، تمام قد بلند مىشدند و موقعى که مىخواستند از پیشاستاد بروند، از او بدرقه مىکردند و بالاخره با اصرار میهمان باز مىگشتند.
آقاى على دوانى مى گوید:
آقاى حاج سیدمحمد کوثرى، ذاکر معروف قم، از دوستان صمیمى کهاز سالها قبل در قم روضهخوان خاص امام بود و در سنوات اخیر همایام عاشورا در حضور جمع در حسینیه جماران به یاد ایامى کهامام در قم اقامت داشتند و ایشان ذاکر خاص امام بود و ذکرمصیبت وى مطلوب امام بود، نقل مىکرد که پس از شهادت مرحوم حاجآقامصطفى، فرزند ارشد امام، وارد نجف اشرف شدم. رفقا گفتند:
خوب به موقع آمدى، امام را دریاب که هرچه ما کردیم در مصبیتحاج آقا مصطفى گریه کنند، از عهده برنیامدهایم. مگر توکارىبکنى.
من خدمت امام رسیدم و عرض کردم: اجازه مىدهید ذکر مصیبتى بکنم؟ امام اجازه دادند. هرچه نام حاج آقامصطفى را بردم تا باآهنگ حزین امام را منقلب کنم که در عزاى پسراشک بریزد، امامتغییر حال پیدا نکردند و همچنان ساکت و آرام بودند; ولى همینکه نام حضرت علىاکبر(ع) را بردم هنگامه شد، امام چنان گریستندکه قابل وصف نیست.
آقاى على دوانى مىگوید:
در مجلس ختم استاد شهید مرتضى مطهرى، که از طرف امام در مدرسه فیضیه برگزار شد و خود امام هم که آن موقع در قم بودند حضورداشتند، سخنران که در کنار ایشان ایستاده بود و آن همه درباره شخصیت استاد شهید مطهرى شاگرد برازنده و پاره تن امام وشهادت ایشان سخن گفت و امام با کمال آرامش گوش مىدادند; ولىهمین که گوینده به ذکر مصیبت اهلبیتعلیهم السلام رسید، اماممنقلب شدند و دستمال از جیب در آوردند و به صورت گرفته وگریستند. همان طور که اهلبیتخود گفتهاند: «هرمصیبت و شهید وقتیلى که دارید به جاى آنها براى ما ناله و زارى کنید.» امامعینا چنین است.
آقاى على دوانى مىگوید:
پسر بزرگم از خانم دکتر مهین ت استاد و صاحب نظر درهنر، نقلمىکرد که ایشان زمانى که حضرت امام به پاریس هجرت کرده بودند،ایشان به پاریس رفته و در بیت امام خدمت مىکرد. وقتى مرتباخبار وحشتناک 17 شهریور تهران را به امام مىدادند که چهکردهاند و چقدر کشته شدهاند، امام عکس العملى از تاثر وهیجاننشان نمىداد، و هیچ تاثرى در قیافهشان دیده نشد; حتى وقتىخود این خانم مىگریستند، امام او را دلدارى مىداده و مىگفتند:
چرا گریه مى کنى، صبر داشته باش. ولى چندى بعد روزى در یکى ازمجالس امام، شخصى برخاست و شروع به ذکر مصیبت کرد; همین کهگفت: «السلام علیک یا ابا عبد الله!» فورا رنگ صورت امام تغییرکرد و دیدم که به پهناى صورتشان اشک مىریزند.
خاطره ای جالب از زبان مقام معظم رهبری
بد نیست من مطلبی را از خودم برای شما نقل کنم.
بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه ای توفیقاتی داشته ام، وقتی محاسبه می کنم، به نظرم می رسد که این توفیقات باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کرده ام، باشد.
مرحوم پدرم در سن پیری، تقریباً بیست و چند سال قبل از فوتش (که مرد 70 ساله ای بود) به بیماری آب چشم، که چشم انسان نابینا می شود، دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدریجاً در نامه هایی که ایشان برای ما می نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی بیند. من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است. قدری به دکتر مراجعه کردم و بعد برای تحصیل به قم برگشتم، چون من از قبل ساکن قم بودم. باز ایام تعطیل شد و من مجدداً به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم. معالجه پیشرفتی نمی کرد. در سال 43 بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم؛ چون معالجات در مشهد جواب نمی داد. امیدوار بودم که دکترهای تهران چشم ایشان را خوب خواهند کرد. به چند دکتر که مراجعه کردم، ما را مأیوس کردند. گفتند: «هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نیست.» البته بعد از دو، سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان می دید. اما در آن زمان مطلقاً نمی دید و باید دستشان را می گرفتیم و راه می بردیم. لذا برای من غصه درست شده بود. اگر پدرم را رها می کردم و به قم می آمدم، ایشان مجبور بود گوشه ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من، خیلی سخت بود. ایشان با من هم یک انس به خصوصی داشت؛ با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت. با من دکتر می رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود. بنده وقتی نزد ایشان بودم، برایشان کتاب می خواندم و با هم بحث علمی می کردیم، از این رو با من مأنوس بود، برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی شد.
به هر حال، من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم، ایشان به یک موجود معطل و از کار افتاده تبدیل می شود، و این مسئله برای ایشان بسیار سخت بود. برای من هم خیلی ناگوار بود. از طرف دیگر، اگر می خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست بردارم، این هم برای من غیر قابل تحمل بود؛ زیرا که با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم.
اساتیدی که من از آن زمان داشتم – به خصوص بعضی از آنها – اصرار داشتند که من از قم نروم. می گفتند اگر تو در قم بمانی، ممکن است که برای آینده مفید باشی. خود من هم خیلی دلبسته بودم که در قم بمانم. بر سر یک دو راهی گیر کرده بودم. این مسئله در اوقاتی بود که ما برای معالجه ایشان به تهران آمده بودیم. روزهای سختی را من در حال تردید گذراندم.
یک روز خیلی ناراحت بودم و شدیداً در حال تردید و نگرانی و اضطراب به سر می بردم. البته تصمیم من بیشتر بر این بود که ایشان را به مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم. اما چون برایم خیلی سخت و ناگوار بود، به سراغ یکی از دوستانم که در همین چهارراه حسن آباد تهران منزلی داشت، رفتم. مرد اهل معنا و آدم با معرفتی بود. دیدم دلم خیلی تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: «شما وقت دارید که من پیش شما بیایم» گفت: «بله» عصر تابستانی بود که من به منزل ایشان رفتم و قضیه را گفتم. گفتم که خیلی دلم گرفته و ناراحتم و علت ناراحتی من هم همین است؛ از طرفی نمی توانم پدرم را با این چشم نابینا تنها بگذارم، برایم سخت است. از طرفی هم اگر بنا باشد پدرم را همراهی کنم، من دنیا و آخرتم را در قم می بینم و اگر اهل دنیا باشم، دنیای من در قم است، اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است. دنیا و آخرت من در قم است. من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم.
یک تأمل مختصری کرد و گفت: «شما بیا یک کاری بکن و برای خدا از قم دست بکش و برو در مشهد بمان. خدا دنیا و آخرت تو را می تواند از قم به مشهد منتقل کند.»
من یک تأملی کردم و دیدم عجب حرفی است، انسان می تواند با خدا معامله کند. من تصور می کردم دنیا و آخرت من در قم است. اگر در قم می ماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزه قم هم علاقه داشتم، و هم به آن حجره ای که در قم داشتم، علاقه داشتم. اصلاً از قم دل نمی کندم و تصورم این بود که دنیا و آخرت من در قم است.
دیدم این حرف خوبی است و برای خاطر خدا پدر را به مشهد می برم و پهلویش می مانم. خدای متعال هم اگر اراده کرد، می تواند دنیا و آخرت من را از قم به مشهد بیاورد.
تصمیم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم؛ یعنی کاملاً راحت شدم و همان لحظه تصمیم گرفتم و با حال بشّاش و آسودگی به منزل آمدم. والدین من دیده بودند که من چند روزی است ناراحتم، تعجب کردند که من بشّاشم. گفتم: «بله من تصمیم گرفتم که به مشهد بیایم.» آنها هم اول باورشان نمی شد، از بس این تصمیم را امر بعیدی می دانستند که من از قم دست بکشم. به مشهد رفتم و خدای متعال توفیقات زیادی به ما داد. به هر حال، به دنبال کار و وظیفه ی خود رفتم. اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان برّی است که به پدر، بلکه به پدر و مادرم انجام داده ام. این قضیه را گفتم برای اینکه شما توجه بکنید که مسأله چقدر در پیشگاه پروردگار مهم است.
(جزوه درس اخلاق، انتشارات نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران ولی امر، چاپ خرداد 71)
بسم رب الشهداءو الصدقین
خرمشهر را خدا آزاد کرد .امام (ره)
شاید اسمش رو نشنیده باشید یا شاید شنیده باشید و چیزی ازش ندونید یکی مثل حسین فهمیده بود. ...اسمش بهنام بود بهنام محمدی بچه خرمشهر متولد 1354. ریزه و استخونی اما فرزو چابک بازیگوش و سر و زبان دار.در کل یه بچه شری بود. ده سالسش بود کشتی می گرفت ..اولین شعاری که دوره انقلاب یادش می اومد بنویسه همین بود (یا مرگ یا خمینی ؛مرگ بر شاه ظالم )) شاهش رو برعکس می نوشت .پدرش هر چه می گفت بهنام نرو عاقبت سربازها می گیرنت توجه نمی کرد میرفت و اعلامیه پخش می کرد گاهی وقتها با تیر و کمان می افتاد به جان سربازهای شاه . شهریور سال 59 شایعه حمله عراق به ایران قوت گرفت خیلی ها داشتند شهر رو ترک می کردند بهنام ازاین ناراحت بود که چرا خانواده خودش هم دارند بساط را جمع می کنند باور نمی کرد که خرمشهر بدست عراقیها بیفتد .اما جنگ واقعا شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند . اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم .شهر بخاطر بمباران در خاموشی بود و مردم فانوس نیاز داشتند بمباران که شده بود بهنام 13 سالش بود می دوید و دنبال مجروحین و به اونها کمک می کرد ..آخ امان از دست بنی صدر ملعون که گفته بود سلاح به خرمشهر ندهید و اونها با کلاش و ژ3 مقابل عراقی ها ایستادند .و مردم باید تو شلیک کردن گلوله قناعت میکردند .بهنام هم آه میکشید و عصبانی ...به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود بهنام میرفت شناسایی .چند بار عراقی ها گرفتنش و و او هر بار میزد زیر گریه و میگفت دنبال مامانم می گردم گمش کردم .عراقیها بخاطر جثه کوچکش و اینکه یه بچه 13 ساله بره شناسایی ؟. ولش می کردند .یک بار وقتی رفته بود شناسایی عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند جای دستهای سنگین عراقیها رو صورتش مونده بود ولی چیزی نمی گفت فقط به بچه ها اشاره میکرد که فلان جا هستند و بچه های خودی هم راه می افتادند .یه اسلحه به غنیمت گرفت و با همان اسلحه هفت عراقی رو اسیر کرد وقتی بهش گفتند که اسلحه رو تحویل بده گفت به شرطی که یک نارنجک به من بدهید دست آخر هم یک نارنجک بهش دادند .یکی از بچه ها گفت : دلم به حال اون عراقی مادر مرده می سوزه که بخواد گیر تو بیفته ،بهنام هم می خندید . با همون نارنجک هم دخل یک جاسوس نفوذی رو در اورد . شهر دست عراقی ها افتاد. درهر خانه چند عراقی پیدا می شد که یا کمین کرده بودند یا اونجا استراحت می کردند بهنام هم خودش رو خاکی میکرد موهایش رو اشفته و گریه کنان می گشت تو خونه های پر از عراقی بعد به حافظه می سپرد و به بچه ها گزارش می داد و یا اینکه خودش رو میزد به گنگی و از عراقی ها خشاب و فشنگ و کنسرو کش می رفت . همیشه یک کاغذ و قلم داشت و و نتیجه شناسایی ها رو یاداشت میکرد ..بعد تحویل غنایم . و به فرمانده که میرسید یادداشت رو تحویل میداد و یک نارنجک می گرفت . زیر رگبار گلوله یهو بهنام سر می رسید همه عصبانی می شدند که اخر تو کجایی اینجا چکار میکنی بدو تو سنگر ....بهنام هم کاری به ناراحتی بچه ها نداشت آب می اورد و به همه آب می داد . 18 آبان 1359 شش روز قبل از سقوط کامل خرمشهر شیر بچه 14 ساله با بدنی پر از ترکش که دکتر ها هم نتونستند مانع پر کشیدنش بشوند ..به آرزوش رسید بهنام شهید شد.. و شهید. هر شهید کربلایی دارد خاک آن کربلا ؛ تشنه خون اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آنجا به سفری خواهد برد ،برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت نیست ..
((شهید سید مرتضی آوینی ) )