سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نیامده را مپرس که چیست ، که آنچه رخ داده براى مشغول ساختن تو کافى است . [نهج البلاغه]

وبلاگ بر و بچه های پیروان ولایت


 

بسم رب الشهداءو الصدقین

خرمشهر را خدا آزاد کرد .امام (ره)

 شاید اسمش رو نشنیده باشید یا شاید شنیده باشید و چیزی ازش ندونید یکی مثل حسین فهمیده بود. ...اسمش بهنام بود بهنام محمدی بچه خرمشهر متولد 1354. ریزه و استخونی اما فرزو چابک بازیگوش و سر و زبان دار.در کل یه بچه شری بود. ده سالسش بود کشتی می گرفت ..اولین شعاری که دوره انقلاب یادش می اومد بنویسه همین بود (یا مرگ یا خمینی ؛مرگ بر شاه ظالم )) شاهش رو برعکس می نوشت .پدرش هر چه می گفت بهنام نرو عاقبت سربازها می گیرنت توجه نمی کرد میرفت و اعلامیه پخش می کرد گاهی وقتها با تیر و کمان می افتاد به جان سربازهای شاه . شهریور سال 59 شایعه حمله عراق به ایران قوت گرفت خیلی ها داشتند شهر رو ترک می کردند بهنام ازاین ناراحت بود که چرا خانواده خودش هم دارند بساط را جمع می کنند باور نمی کرد که خرمشهر بدست عراقیها بیفتد .اما جنگ واقعا شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند . اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم .شهر بخاطر بمباران در خاموشی بود و مردم فانوس نیاز داشتند بمباران که شده بود بهنام  13 سالش بود می دوید و دنبال مجروحین و به اونها کمک می کرد ..آخ امان از دست بنی صدر ملعون که گفته بود سلاح به خرمشهر ندهید و اونها با کلاش و ژ3 مقابل عراقی ها ایستادند .و مردم باید تو شلیک کردن گلوله قناعت میکردند .بهنام هم آه میکشید و عصبانی ...به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود بهنام میرفت شناسایی .چند بار عراقی ها گرفتنش و و او هر بار میزد زیر گریه و میگفت دنبال مامانم می گردم گمش کردم .عراقیها بخاطر جثه کوچکش و اینکه یه بچه 13 ساله بره شناسایی ؟. ولش می کردند .یک بار وقتی رفته بود شناسایی عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب دار به صورتش زدند جای دستهای سنگین عراقیها رو صورتش مونده بود ولی چیزی نمی گفت فقط به بچه ها اشاره میکرد که فلان جا هستند و بچه های خودی هم راه می افتادند .یه اسلحه به غنیمت گرفت و با همان اسلحه هفت عراقی رو اسیر کرد وقتی بهش گفتند که اسلحه رو تحویل بده گفت به شرطی که یک نارنجک به من بدهید دست آخر هم یک نارنجک بهش دادند .یکی از بچه ها گفت : دلم به حال اون عراقی مادر مرده می سوزه که بخواد گیر تو بیفته ،بهنام هم می خندید . با همون نارنجک هم دخل یک جاسوس نفوذی رو در اورد . شهر دست عراقی ها افتاد. درهر خانه چند عراقی پیدا می شد که یا کمین کرده بودند یا اونجا استراحت می کردند بهنام هم خودش رو خاکی میکرد موهایش رو اشفته و گریه کنان می گشت تو خونه های پر از عراقی بعد به حافظه می سپرد و به بچه ها گزارش می داد و یا اینکه خودش رو میزد به گنگی و از عراقی ها خشاب و فشنگ و کنسرو کش می رفت . همیشه یک کاغذ و قلم داشت و و نتیجه شناسایی ها رو یاداشت میکرد ..بعد تحویل غنایم . و به فرمانده که میرسید یادداشت رو تحویل میداد و یک نارنجک می گرفت . زیر رگبار گلوله یهو بهنام سر می رسید همه عصبانی می شدند که اخر تو کجایی اینجا چکار میکنی بدو تو سنگر ....بهنام هم کاری به ناراحتی بچه ها نداشت آب می اورد و به همه آب می داد . 18 آبان 1359 شش روز قبل از سقوط کامل خرمشهر شیر بچه 14 ساله با بدنی پر از ترکش که دکتر ها هم نتونستند مانع پر کشیدنش بشوند ..به آرزوش رسید بهنام شهید شد.. و شهید. هر شهید کربلایی دارد خاک آن کربلا ؛ تشنه خون اوست و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا برسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آنجا به سفری خواهد برد ،برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت نیست ..

((شهید سید مرتضی آوینی ) )



مصطفی خسرو ابادی ::: سه شنبه 85/3/2::: ساعت 9:41 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 54
کل بازدید :94280
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : واحد ترویج پیروان ولایت[144]
نویسندگان وبلاگ :
مسئول کانون (@)[14]

اکبر محرابی[4]
مرتضی ذادق آبادی[10]
مجتبی سخایی[30]
پیمان صفری[0]
امیر حسین حیات[0]
هادی جاموسی[21]
میثم سرو حسینی[34]
سعید احدزاده[0]
معاونت طرح (@)[6]

مصطفی خسرو ابادی[22]
مجید عزیزی نژا[0]
وحید مظاهری[2]
سعید پورذکریا[16]
بابک احمدی[0]
احسان ثبوتی[2]

 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<